باور دارم...
باور دارم میشنود حرفم را
آن خدایی که همین نزدیکیست.
حسنا
![]()
میخواهم خاک بازی کنم
دنیا برعکس بچرخد
پنج ساله شوم دوباره
سرسجده بپرم روی شانه ی پدر
دست مادرم را موقع خواب بگیرم
توت فرنگی هارا بچینم از باغچه
مرتضی پسر همسایه گل بچیند بندازد روی دامنم
وای دامن چین چین چهار خانه ام کو؟
کفشهای تق تقی ام کجاست؟
خدایا چقدر کودک شده ام امشب
دارم خاک بازی میکنم
با خاک آرزوهام...
اعجاز ما همین است
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
- یعنی همین کتاب اشارات را -
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را که ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ...
نا گاه
انگشت های "هیس!"
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشم های من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود !
"قیصر امین پور"
نمی دانم چه می خواهم خدایا (فروغ فرخزاد)
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
زجمع آشنایان می گریزم...
به کنجی می خزم آرام و خاموش...
یاد من باشد تنــــــهاییم را برای خودم نگه دارم
و بــــــغض های شــبـانه ام را برای کسی بازگو نکنم
تا ترحم دیگران را با اظهار علاقه اشتباه نگیرم
یاد من باشد که فقط برای ســایـه ام بنویسم
سیــــــــــر شدم . . .
بس که
ســـــــرد و گـــــــــــرم روزگار را
چشیدم ! !
خدایـــــــــــــا . . .
چرا تا زنده ایم
روانمان را شـــــــــاد نمی کنی ؟ !
همیکنه مردیم . . .
شادروانمان می کنی ؟ !
این روزها،
همه تلاش میکنند برای روزهای سخت و گران آینده، آذوقه ای ذخیره کنند.
اما....
انگار فراموش کردند که مدتهاست
معرفت،
در اول فهرست نبودنها و نداشتنهاست!
حسنا
میگن:" وقتی سوز سرما به خونه بزنه، در بزرگترین چیز زندگی میشه!"
اما نگفتند اگر سرمای فریب به خانه ی دلمان زد، چه باید کرد!!!؟
"حسنا"
قرارمان بهشت، پای درخت ممنوعه، تو بگویی، سیب از لبت بچینم این بار...
دیدار به ...
«برگرفته از کافه ویونا»
باز ؛
ابرهای تیره ، بارش باران ، درخشش رنگین کمان؛
و باز ؛
بغض و اشک و تسکین ؛
ولی این بار نه از تابش خورشید خبری بود نه از شانه دوست
شاید در این نزدیکی بوی خدا احساس می شد.